شوشان - علی عبدالخانی:
پدر به همراه ۳ برادرش و زنان و فرزندان آنها همگی در آبادی آبخیزان زندگی می کنند. آنها تا ۱۰ سال قبل در خانه ی بزرگ که در مجاورت مزرعه مان بنا شده، با همدیگر زندگی می کردند.
زیربنای خانه ی کنار مزرعه حدود ۶۵۰ متر مربع است که با انبوهی از نخلهای پر ثمر و درختان انگور و انجیر و کُنار احاطه شده است.
پدر بزرگ ۴۴ سال پیش این خانه را با پیش بینی بزرگ شدن پسرهایش ساخته بود و ۴ درب در ۴ جهت شمال جنوب شرق و غرب بصورت مجزا باز کرده تا خانه های هر کدام از فرزندانش مستقل باشند.
یک اتاق بزرگ پذیرایی نیز ساخته شده تا همه خانواده در آن جمع شوند. باغ و منزلِ پدر بزرگ در گذشته ی نه چندان دور یکی از زیباترین اماکن دیدنی منطقه بود اما پس از مرگ پدر بزرگ و کم شدن آبِ مزرعه از رونق افتاد و متروک شد.
بتدریج سقف و دیوارها و تاسیسات آن خانه بزرگ فرسوده شدند و شادابی و زیبایی گذشته ی خود را از دست دادند.
پدرم فرزند ارشد و بزرگ خاندان به شمار می رفت اما تصمیم های بزرگ را با مشورت ۳ عموی دیگر به انجام می رساند.
مجتبی عموی کوچک من مقداری تحصیلات دارد و بعنوان نماینده ی خانواده کارهای اداری و اقتصادی و مراجعه به شهر را به انجام می رساند.
در منطقه ما مرسوم است که خانواده های بزرگ یک نفر را جهت انجام کارهایشان بعنوان نماینده در نظر می گرفتند و منزلی در شهر نیز برایش در نظر می گرفتند. منزل مجتبی در شهر جهت امود معالجه و پزسکب یا خرید و غیره بعنوان پاتق خانواده نیز محسوب می شود.
پدرم حسین به مادرم گفت که برای فردا شامی تهیه کند تا برادرانش را جهت مشورت در خصوص بازسازی کامل منزل پدربزرگ و احیای دوباره باغ جمع کند و نظرشان را جویا شود.
مجتبی به همراه فرزندش رضا خیلی زود آمد. پس از آن عمو قاسم و سپس عمو محمد و پسرش عمار آمدند.
پدرم ابتدا مقدمه ای در رابطه با اهمیت حفظ منزل و باغ پدری گفت و سپس بر ضرورت بازسازی منزل و احیای دوباره مزرعه تاکید کرد. مجتبی که نسبت به سایر برادران حراف و پرگو و مقداری خودخواه و مغرور و طماع نیز بود، بدون رعایت حق تقدم دو برادر بزرگتر از خودش، رشته کلام را بدست گرفت وگفت:
به نظر من ابقای خانه و باغ کار درستی نباشد و ما با پول آنها می توانیم وارد تجارت بساز و بفروشی و دلالی میکن بشویم و کلی هم سود کنیم. من با فروش میراث پدر و بکار بردن پول آن در ساخت و ساز مسکن موافق هستم.
پدرم که می دانست مجتبی تا صبح هم حرف خواهد زد صحبتش را قطع کرد و به او گوشزد کرد که این مسئله خواسته پدر و مادرمان است و قاسم و محمد نیز با او هم نظر هستند. ما جمع شدیم تا چگونگی بازسازی منزل و احیای باغ را بحث کنیم و اصلا فروش بحث ما نیست.
مجتبی وقتی نظر اکثریت را فهمید به یکباره موضع خود را عوض کرد و گفت: اتفاقاً چند شب پیش خواب پدرم و مادرم را با هم دیدم و پدرم دقیقا همین چیزی که گفتی را به من گفت.
پدرم رو به عمو مجتبی کرد و گفت: بعنوان امین خانواده و نماینده ی آن ما به تو اعتماد زیادی داریم و در طول این مدت حساب و کتاب دامداری و مزارع گندم و صیفی را به تو سپردیم.
در این مورد هم بعنوان نماینده ی خانواده، یک مهندس یا معمار پیدا کن و پس از توافق با او قرارداد ببند.
سعی کن شخصی را پیدا کنی که سابقه و نمونه کار داشته باشد و به حرف و ادعا اکتفا نکن چون روزگار ما روزگار مدعیان است. برای سامان دادن به مزرعه نیز یک کاربلد باسابقه پیدا کن. قبل از عقد قرارداد حتما آنها را به منزل من بیاور تا از نزدیک آنها را ببینم. آنها قبل از هر گونه توافق حتما باید به منزل و مزرعه سر بزنند تا با شناخت کافی موافقت خود را اعلام کنند.
مجتبی که به سختی خود را گرفته بود بمحض اتمام صحبتهای پدرم گفت: ببینید من شخصی را می شناسم که هم مهندس و معمار است و هم استاد مسلم باغداری.
مزارع پرورش گل و پرنده های کمیاب هم دارد. او مدیری بی نظیر است که در عرض ۳ ماه می تواند یک خرابه را به قصر و یک باغ مرده را به دوران خرمی و شادابی بازگرداند.
قسم می خورم که بلحاظ تدبیر و مدیریت و حکمت و تخصص و تعهد در کل کشور نظیر ندارد.
عمو قاسم با لبخندی بر لب سخنان مجتبی را قطع کرد و گفت: مجتبی این قدر هیجان زده نشو و مقداری واقع بین باش. به نظر من مقام وزارت هم برای این دوست تو کم باشد.
مجتبی که با این کنایه ها از رو نمی رود ادامه داد: آقا قاسم خواهید دید که دوست من چطور آدمی است.
البته شهر محل سکونت او بیشتر از ۱۰ ساعت با ما فاصله دارد و مشکل اصلی آمدن و نیامدن ایشان است.
او اعتقاد دارد که منطقه ی ما صلاحیت زندگی را ندارد اما من با دادن امتیاز به او همه تلاشم را می کنم که او را به اینجا بکشانم.
پدرم که با مغالطه کاری و اغراق گویی عمو مجتبی کاملا آشناست رو به او کرد و گفت: برادر من ما یک نفر می خواهیم که منزل را درست بازسازی کند و انتظار قصر شدن آن را نداریم. همچنین با کمبود آب موجود هرگز توقع نداریم مزرعه مان به باغ عدن تبدیل شود.
ادامه دارد...